لحظهلحظه که به اطراف خودم مینگرم میرسد حادثهی تازهای از دور و برم در میان همهی دغدغهها، مشغلهها… در تلاشم که فقط آبرویم را بخرم توی این شهر پر از حادثه و فتنه و شر جرمم اینست که شاعر شدهام خیر سرم ...
پیش من تا ابدالدهر بمان؛ میارزد میخرم ناز تو ای عشق، به جان، میارزد بگذارید برقصم به شبستان شکست که تمامش به شکوه هیجان میارزد بگذارید بمیرم که در این قبر مخوف هرچه باشد به تمامی جهان میارزد تب ...
بین شلوغیِ خس و خاشاک، اینبار با عشقِ تو پر میزنم بیباک، اینبار ماندم چرا غمنامهام از متن تاریخ هی میرسد با حملهی پژواک، اینبار گردن گرفتم فتنههایت را زلیخا! من آمدم اما گریبانچاک، اینبار برگشتم از هر اتفاق ...